از شمارۀ

داستان یک شجاعت

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

هزارپای خانه‌‌ی کاغذی

نویسنده: نگار موقرمقدم

زمان مطالعه:8 دقیقه

هزارپای خانه‌‌ی کاغذی

هزارپای خانه‌‌ی کاغذی

آدم خودش هرگز نمی‌فهمد که چطور به یک خانه دل می‌بندد و چطور از خانه‌ای گریزان می‌شود.

 

حتی حالا که فکر می‌کنم درست نمی‌دانم چه چیزهایی در خانه‌ی قبلی‌ جا گذاشته‌ام. شاید چند مقوا یا مقداری چسب‌ کارتن، که زورم آمده از وسط خانه‌ برشان دارم. گفتنی نیست که دیگر دست‌ودلم نمی‌رفت، کاری، خدمتی یا لااقل نظمی به آنجا بدهم. داشتیم هرطور شده جل‌وپلاس‌مان را جمع می‌کردیم و می‌رفتیم. به کجا می‌رفتیم را نمی‌دانم. آدم برای رفتن که همیشه مقصد نمی‌خواهد. بیزاری از مکان هم احتمالا ادله‌ی کلی و راسخی ندارد. می‌تواند ذره‌ذره جزئیاتی باشد در طی چندین سال تجربه‌اش کرده که کسی چیزی از آن نمی‌داند و بعد خود را وسط نبردی تمام‌نشدنی دیده. آن‌وقت لابد دوپا داشته و دو پا قرض کرده و فرار را بر قرار ترجیح داده.

 

برای ما هم لابد همین بود. صاحب‌خانه آمده بود وارسی کند؛ می‌ترسید چیزی از در‌و‌دیوار خانه را جویده باشیم. همان‌طور صاف و اتوکشیده توی چهارچوبِ در ایستاده بود و داشت پس‌کله‌ی طاسش را می‌خاراند. مثلاً رویش نمی‌شد بیاید داخل. متخصص تجسس در کار این‌و‌آن بود و حالا مثلاً داشت مراعات‌مان را می‌کرد. عینک ته‌استکانی‌اش را عقب‌جلو داد؛ انگار که خیال کُنَد دارد در محل کارش حرفی می‌زند، چنان لفظ قلم حرف می‌زد تا تاثیر صدای کرکننده‌اش موثر واقع شود.

 

این‌که کسی بداند کجا می‌تواند ریشه کند و کجا باید جل‌وپلاسش را جمع کند و برود، خودش کلی قیمت دارد. ما لابد فهمیدیم که دیگر نخواستیم آنجا بمانیم؛ تا مبادا ریشه کنیم، یا دلباخته‌ی تک‌تک خاطرات آن خانه شویم. صاحب‌خانه داشت چپ‌چپ به خانه نگاه می‌کرد. از شلوغی مهوعش به‌درد آمده بود. بابت آن نیمچه منصبی که در اداره داشت، عادت داشت مو را از ماست بکشد کنار. مدام صحبت از دخل‌وخرج‌هایی می‌کرد که در زمان غیبت‌مان برایش تراشیده بودیم، تا مبادا خوبی‌اش را نادیده بگیریم.

 

همان‌جور که به قد کوتاه و موهای زبر و وزوزی‌اش زل زده بودم، فهمیدم تغییر دوستی به دشمنی، یا نفرت از کسی، لزوماً با گذر زمان به کسی اثبات نمی‌شود. اول آدم خیال می‌کند چه رفیق خوبی پیدا کرده، یا چه خانه‌ای، چه نقطه‌ی امنی. اما ناغافل از این که زمان است که ما را وا می‌دارد تنها این‌ها را خیال کنیم. گذر زمان، ماهیت چیزی را در نظرمان عیان نمی‌کند، بلکه آن‌چیز خود‌به‌خود خودش را نشان می‌دهد و ما با تصور مثبت و باطل‌مان، خود را می‌زنیم به کوچه‌ی علی‌چپ.

 

مثلاً آن اوایل که آمده‌ بودیم، دست‌ودلبازی‌اش را با ظرف‌های نذری رنگ‌ووارنگش نشان‌مان می‌داد. محصولات باغش را بی‌هیچ کم‌وکاستی پیشکش می‌کرد و آدم حسابی حظ می‌برد. با املت آخر شبی و بی‌هوا صدا زدن‌مان، دیگر حسابی رفیق فابریک شدیم. گاهی چنان مبادی‌ آداب می‌شد که شک می‌کردیم که پس آن صداهای عجیب و غرولندهای مکرر که گاه‌وبیگاه از طبقه‌ی بالا می‌آید از کیست؟

 

یک‌بار حیاط را چراغانی کرد و توی دل‌مان خیال کردیم چه صاحب‌خانه‌ی لارجی. خودش را خطاب می‌کرد: «همسایه!» نمی‌خواست ابداً بار سنگین صاب‌خانه‌بودنش را روی دوش‌مان بگذارد. آن‌وقت بود که دیگر حسابی با هم بده‌بستان داشتیم. تعمیر ماهواره به عهده‌ی ما بود و پذیرایی چای آخر شب با او.

 

جمعه‌ها به قرار همیشه باید بساط چای و صبحانه را می‌زدیم به بغل و می‌رفتیم به دشت و دمن. حسابی با هم دمخور شده بودیم. داشت زیادی ترس برم می‌داشت؛ ترس روبه‌رو شدن با آدم‌های غریبه که از قضا ور صمیمیت‌شان یک‌شبه کار را به جایی می‌کشاند که توی درد و مرض یک‌دیگر شریک شویم و این دیگر زیادی زود بود.

 

فکر کردم خب لابد از جهتی‌ مسئله‌ی خوبی‌‌ست و نیاز انسان‌ها به محبت است که ما را به اصل خودمان می‌رساند و همین است که آدم با غریبه‌ها راحت‌تر هم‌سفره می‌شود. اما زد و بالاخره یک روز، ناخوش‌احوال‌تر از همیشه دیدیم‌اش. خیال کردیم خب آدمیزاد است دیگر. یک بار هم کشتی‌هایش عرق می‌شود.

 

خیلی‌وقت بود که فرصت همراهی در بزم‌های شبانه‌اش و خوش‌و‌بش‌های گذشته را نداشتیم. نفهمیدیم چه شد که زد به سیم آخر. علت پکری‌اش را که پرسیدیم، گفت که گویا واریزی یارانه‌اش قطع شده. کم‌کم دیگر داشت از گرانی‌ها حرف می‌زد. اسباب‌ خانه‌ی ما به چشمش می‌آمد و اصلاً همین موضوع پایه‌ثابت تمام حرف‌هایش از نداشته‌هایش بود. اما بسته‌های رنگی پستچی و محموله‌های سنگین مامور باربری چیز دیگری می‌گفت. نوبت بنایی‌شان که رسید دیگر خانه‌ی ما قابل‌اسکان نبود. صبح تا شب را کوبیدند و باز کاسه‌ی چه‌کنم‌ چه‌کنم و نداری‌اش مال ما بود. شبی که فیوز پرید، کاشف به عمل آمد که سیم‌کشی لامپ‌های حیاط با ما بوده!

 

سکوت توی ساختمان بر پا بود. من داشتم تفاوت حرف راست از دروغ را سوا می‌کردم. دلیل آن همه دوستی با دروغ‌های رنگ‌ووارنگ جور درنمی‌آمد. تفاوت آن همه دیسیپلین با آن صدای زمخت و فحاشی‌های شنیده‌شده از خانه‌شان جور درنمی‌آمد. تابستان داغی بود، که نمی‌شد پنجره‌ها را باز نکرد. داشتیم کُدگشایی می‌کردیم که از قضا اجاره‌خانه، دو، سه برابر شد.

 

داشتیم توی خانه‌های کاغذی با ضخامت یک‌اینچی زندگی می‌کردیم. دعواهای‌شان زیادی شدت گرفته بود. و باز مامور باربری، محموله‌ی جدیدی به خانه آورد، انگار که همه‌چیز در صلح‌وصفا باشد. اما ما مشغول سم‌پاشی سوسک‌ها بودیم. هوا گرم بود و سوسک‌ها راه پیدا کرده بودند توی خانه. دیگر کم پیش می‌آمد که همسایه به خانه‌اش دعوت‌مان کند. بیشتر خوشش می‌آمد به بهانه‌ای پایش برسد به خانه‌مان. حالا دیگر علاوه بر سوسک‌ها، هزارپاهای کوچکی توی خانه وول می‌خوردند.

 

روزی ده‌تا هزارپای مرده و زنده و باز سم‌پاشی. داشتیم ذره‌ذره خوش‌خدمتی‌های قبلی‌مان را غربال می‌کردیم و رفت‌و‌آمدهای‌مان را کم می‌کردیم. می‌خواستیم زیاد پرش به پرمان گیر نکند. اما دیگر سروصداهای خانه‌شان چنان گل ‌کرد که می‌توانستیم به‌تنهایی به هیئتی از کلمات دربیاییم و توی مشکلات‌شان اظهار فضل کنیم. حالا می‌شد خصوصی‌ترین حرف‌های‌شان را شنید، قهر و آشتی‌ها را، بازی گرگم‌به‌هوا و صدای عرعر الاغ‌. و اگر می‌شد چیزهای خصوصی‌تر؛ که آدم دلش می‌خواست از بیزاری، زمین دهان باز کند و گم شود تویش یا یک‌جوری این قسمت از زندگی را سانسور کند تا چیزی نفهمد.

 

فکر کردیم شاید مشکل از سکوت کذایی خانه‌ی ماست. صدای تلویزیون شد تنها راه چاره. روی این موضوع پافشاری کردیم. نفرت داشت کم‌کم در ما شکل می‌گرفت. چنان بی‌خبر، مثل هزارپاهای ریزی که از دل شکاف‌های خانه درمی‌آمدند و نمی‌فهمیدیم این گریز از مکان، با نفرت از آدم‌ها یا خاطرات آنجا چه ارتباط تودرتویی دارد. یک‌بار غیرمستقیم بهشان رساندیم، که آقا صدا به صدا زیادی می‌رسد، فکری کن. کمی جا خوردند. خودشان را جمع‌وجور کردند اما چیزی نگذشت باز همان آش و همان کاسه شد. انگار که با افشای حریم زندگی‌شان مشکلی نداشته باشند، باز در و پنجره‌ها را باز گذاشتند. حالا می‌شد رد پاها را دنبال کرد.

 

از توی اتاق می‌رفتند به آشپزخانه و دوباره به سمت اتاق دیگری، در کمد باز می‌شد. بچه ونگ می‌زد و لابد کسی برایش سواری می‌داد که بچه صدای عرعر الاغ را درمی‌آورد. تصور ژست آدمی که مثل اتوکشیده‌ها راه می‌رفت و مثل لفظ قلم‌ها حرف می‌زد، با آن صدای زمخت در تناقض بود.

 

دیگر داشتیم از شدت افشا و اشتراک این حجم از زندگی‌شان می‌ترسیدیم. در نبودِ هرکدام‌شان، از دیگری چیزهایی می‌فهمیدیم و به‌‌همین‌خاطر بدبین شده بودیم. پیش خودمان فکر می‌کردیم آدم مگر می‌تواند چندتا هویت داشته ‌باشد؟ یکی خیطی بالا می‌آورد و باز چیزی نمی‌گذشت که دیگری هم به‌دنبالش جبران می‌کرد. داشتیم وسط سریال‌های ترکی زندگی می‌کردیم. ظاهرشان چنان موجه که کسی باورش نمی‌شد. دیگر حیثیت برای‌شان نمانده بود.

 

صدای موزیک را مجبور شدیم ظهرها هم بلند کنیم. دیوار خانه داشت هی نازک‌تر می‌شد و ما هزارپاهای مرده را از گوشه‌وکنار خانه جارو می‌کردیم.

 

برای نماندن در آن خانه، گاهی به خیابان می‌رفتیم و نمی‌ماندیم. بعضی‌وقت‌ها به سرم می‌زد بهشان بگویم در فلان بحث، مقصر کیست. اما در رقابت با هم نظیر نداشتند. در‌و‌تخته حسابی جور بودند. خودمان کم دغدغه نداشتیم که باز ناخواسته در بدبختی آن‌ها هم شریک شده بودیم. خیال می‌کردیم از صمیمیتِ بیجای ماست که همه بی‌هیچ واهمه‌ای خوشبختی و بدبختی‌شان را بر سرمان داد می‌زنند.

 

اما یک شب وقتی که دیگر رفته‌رفته ماهیت درد و مرض‌های درونی‌شان زد بیرون، موزیک را قطع کردیم و دیدیم شنیدنِ این حجم از سر‌و‌صدا تقصیر ما نبود. تقصیر احساس دوستی ما هم نبود که حالا بیزاری جایش را گرفته. مشکل از عدم شناخت است، وگرنه هرکسی معمولاً می‌تواند لیستی از کارها و اشخاص یا مکان‌های نفرت‌انگیزش را داشته باشد و تا ابد هم تغییرش ندهد.

 

همسایه داشت وجب‌به‌وجبِ خانه را می‌کاوید. کابینت‌ها را باز گذاشته ‌بودم و چندین‌بار وسواس‌گونه سر می‌چرخاندم و می‌دیدم چیزِ به‌خصوصی از ما به‌جا نمانده اما همسایه داشت ترک‌های روی کابینت را می‌شمرد. ما هم نمی‌خواستیم هیچ ردی ازمان بماند؛ جز ردِ رفتن و نماندن.

 

توی اتاق‌خواب‌ها، راهرو‌ها، هال و پذیرایی، چندین‌بار نگاهی انداختیم و دیدیم ظاهراً وسیله‌ای نمانده. همه‌چیز مهر‌و‌موم شده، چسب‌ خورده و توی کارتن نشسته، آماده برای رفتن، به صف ردیف‌ شده ‌بودند. کامیون داشت از راه می‌رسید. گوشی لعنتی را برداشتم و سرسری فیلمی گرفتم. ابتدا از پنجره‌ها و آن درختِ ‌ِسبزِ دل‌انگیزی که از پشت پنجره هر صبح برایم دستی تکان می‌داد.

 

این‌چیزها را وقتی داشتم از غار خالی‌مان فیلم می‌گرفتم، به‌یاد می‌آوردم؛ خاطره‌هایی که گسلِ رخدادشان درست مال همان یک تکه جغرافیا بود. حتی هنوز عطر تن ما در آن‌جا مانده‌ بود و تنها پنج دقیقه فرصت خلوت داشتم. در و پنجره را باز کردم و خواستم کمتر نشانه‌ای بعد ما باشد. اما خاطره‌ها چه؟ می‌شد با احساس بیزاری حذف‌شان کرد؟

 

فکر نمی‌کنم. آن‌ها مال آن خانه بودند. توی رگ‌و‌پی‌اش ثبت شده ‌بودند. طوری‌که دیگر نمی‌شد رد آن‌ها را با هیچ‌چیز دیگری پاک کرد. فقط می‌شد هر بار که حافظه یاری کند، آن‌ها را فراخواند؛ احضار روحِ خاطراتی که دیگر تنها ماهیتی ذهنی دارند. ما ناخواسته جا مانده ‌بودیم. اگرچه دیگر زمان از کف رفته ‌بود و چاره‌ای جز مرور خاطرات نبود... .

نگار موقرمقدم
نگار موقرمقدم

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.